آرتمیسآرتمیس، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

داستان زندگی عشق ما آرتمیس جان

اولین داستان زندگی عزیز دل

1395/2/19 12:07
نویسنده : مادر
143 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامان

 

داستان زندگی تو

میخوام داستان وقتی فهمیدیم خدا قراره یه گل به ما هدیه کنه رو برات تعریف کنم.

روز ۲۳اردیبهشت ۱۳۹۱ بود که احتمال دادم خداقراره به ما یه نی نی ناز هدیه کنه.به خاطر همین ۲۵ اردیبهشت رفتم آزمایش و بابا عصر رفت جواب آزمایشو گرفت که مثبت بود.

خیلی خوشحال بودیم نازنینم.اما تصمیم گرفتیم به دلایلی به کسی نگیم که داریم صاحب یه نی نی میشیم.

روزهای بدی بود مامان جان.

از بوی غذا بدم میومد و حالم به هم میخورد.از مرغ و ماهی و گوشت هم متنفر بودم.مامانی و مامان جون هم نمیدونستن تا بتونن کمکمون کنن.اما امید به اینکه خدا همیشه هوای بنده هاشو داره باعث شد نگرانیمون کمتر بشه.

بابای نازنینت خیلی کمکم بود تمام مشکلاتم رو دوش اون بود چون مجبور بود غذا از بیرون بیاره تمام کارهای خونه رو بکنه خلاصه بابا کم نذاشت برای ما.انشالله بتونم جبران کنم براش.بهونه ها و گریه ها و نگرانی های منو با صبرش جواب میداد و آرومم میکرد.تمام برنامه هاو قرارهای دوستانه اش رو کنسل کرده بود که بیشتر کنار من باشه.

آخه بعضی مامانا تو این روزها حساس میشن و بهونه های الکی میگیرن.

بابا از این جریانات زیاد اطلاعات نداشت تا اینکه خدا دوستی به ماداد که بعدها ما تصمیم گرفتیم عمه باشه برات.بگذریم که از عمه بودن برات کم نذاشت شاید بیشتر هم کمک بود.بابابا صحبت میکرد به من دلداری میداد که عادیه نگران نباش.عمه یه هدیه بزرگ تو زندگی ما بود.

تا اینکه روز ۲۰/۰۳/۱۳۹۱ دکتر سونوگرافی برام نوشت که همه مامانا تو هفته هشتم بارداریشون میرن برای اینکه بدونن قلب نی نی تشکیل شده یا نه. منم با عمه رفتم صدای قلب کوچولوتو شنیدم.

به مامانی و مامان جون گفتیم اونها هم خوشحال بودن

دکتر گفت روز ۱۱/۰۴/۱۳۹۱ باید آزمایش بدم که اگه خدایی نکرده بیماری از لحاظ مغزی داشته باشی بفهمن که هم سونو دادم و هم آزمایش.

اون روز بابا هم صدای قلب کوچولوی تو رو تو سونوگرافی شنید.

دکتر برای چهار ماه و نیمگی تو سونو نوشته بود ۲۶/۰۵/۱۳۹۱ روز ۲۸ ماه رمضان بود.

تا اینکه اون روز من و مامانی و بابا رفتیم تهران سونوگرافی سه بعدی اولین نفر بودیم که وارد اتاق دکتر شدیم

وقتی روی تخت خوابیدم و دکتر دستگاه رو روشن کرد اول مغزت رو نشون داد بعد قلب کوچولو و نازت رو.

من نگرانت بودم نمیدونی چقدر دلشوره داشتم وقتی دکتر گفت که نی نی شما سالمه

وای مامان نمیدونی چی شدم بابا کنار تخت ایستاده بود و مامانی بیرون داشت انتظار میکشید.

اشک بود که روی گونه های من سر میخورد و آروم روی تخت میریخت.دیگه چیزی نمیشنیدم.

بعد دکتر گفت خدا قراره یه دخمل ناز بهتون بده.آره دختر خوشگلم بابا عاشق دختر بود منم همینطور.

بعد باز صدای قلبت بود که شنیدیم دلم میخواست بغلت کنم و ببوسمت.

مامانی بیرون بود بابا رفت زود بهش خبر بده بعد به مامان جون زنگ زدیم اونم کلی خوشحال شد.باباجون وقتی فهمید خدا قراره بهش یه نوه دختر بده خوشحال شد.

بعد رفتیم خونه خاله مامان به اونا هم گفتیم دیگه همه فهمیدن و کلی خوشحال شدن.دیگه همه میدونستنن ما قراره مامان و بابا بشیم.

همه خوشحال بودن مامان.چقدر تلفن و پیام تبریک بود که برای ما ارسال میشد.

بابا خیلی خوشحال بود فکر نمیکردم خبر داشتن دختر انقدر خوشحالش کنه.بابا گفته بود که دختر دوست داره اما تا این حدش رو نمیدونستم.

حالا باید دنبال یه اسم برای دختر نازمون میگشتیم.


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)