آرتمیسآرتمیس، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

داستان زندگی عشق ما آرتمیس جان

صحبت مامان

  سلام آرتمیس جان   خوبی؟امروز رفتم دکترم برای بار آخر آخه اگه قرار باشه اینجا تورو به دنیا نیارم باید دکترم عوض شه. بابا اصرار داره که آرتمیسش تهران به دنیا بیاد. باید ۲۷ ام برم دکتر جدیدم خیلی دلم میخواست دکتر خودم تورو به دنیا بیاره اما چه کنم که بابات وقتی تصمیمش جدی باشه دیگه نمیشه کاریش کرد.برای اینکه تو تهران به دنیا بیایی هم سخت اصرار داره طوری که من هم نتونستم راضیش کنم. اما خوب بابا صلاح من و تو رو میخواد میگه تهران از همه جا بهتره. امروز سرماخوردگیم بهتر شد بدن درد ندارم اما هنوز خوب نشدم. خوب میشم دخترم. ...
19 ارديبهشت 1395

بدون عنوان

سلام عزیز دل مامان   مامان دو روزه سرماخورده و مریضه بدن درد داره شدید آخه از وقتی آرتمیسم با منه گرمایی شدم شدید شبها عرق میکنم همه دستگاه های گرمایش خونه رو هم خاموش میکنم وقتی صبح بیدار می شم گرمای بدنم با سرمای خونه باعث میشه سرما بخورم. نگران توام دختر مامان از وقتی من سرما خوردم تکون های تو هم بیشتر شده. دارو هم که نمی تونم مصرف کنم. دخترم برام دعا کن زودتر خوب بشم به خاطر تو میترسم. چهارشنبه 15 آذر 1391 ...
19 ارديبهشت 1395

در درونم برقص ای کودک فردا

در درونم برقص ای کودک فردا   برقص و شاد باش دنیایی که تا چندی دیگر بر آن قدم می نهی دنیای پرآشوبی است که تورا یارای تصور کردنش نیست. مادر زمانه تاب قدمهایت را ندارد چه رسد به اینکه با هر ضربه ای که بر بطنش می نوازی او را یک قدم به رویای زیبای مادر شدن نزدیک کنی... پس کودکم بنواز... این واپسین ضربه هایت را آنچنان بر پیکرم بنواز که گویی این آخرین احساس مادرانه ام باشد و فردا تو باشی و مادر زمانه و دنیای پرآشوب .... پس بزن تا بیشتر تو را احساس کنم. چهارشنبه 15 آذر 1391 ...
19 ارديبهشت 1395

دوستت دارم

از جنس كدام نور بودي ستاره من؟   كه جسارت با تو بودن در من جنبيد   و من چه عاشقانه به رويت لبخند زدم   و تو چه مهربانانه لبخندم را پاسخ گفتي ...   و اين شد ...   "عاشقانه ي آرام "من و تو...   ...
19 ارديبهشت 1395

درد دل مامان با آرتمیس

شیطون مامان این چند وقته شیطونیت خیلی زیاد شده ببخش مامانو. یه چند وقتیه شرایط روحیم به خاطر بعضی مسائل خوب نیست شاید نتونم اونطور که باید همراهت باشم. نگرانی های ما آدم بزرگهاست دیگه دختر نازم. اما حتی وقتی ناراحتم با شیطونی های تو شاد میشم. احساس یه نسل جدید یه انسان تازه تو زندگیم بهم روحیه میده. برای مامان و بابا دعا کن. دعا کن شرایط روحی من برگرده. دعا کن برای بابا فدای تو دخترم. می بوسمت یه دونه مامان نهم آذر 1391   ...
19 ارديبهشت 1395

مطالبی در مورد آرتمیس نخستین زن دریانورد ایرانی و جهان

آرتمیس Artemis نخستین زن دریانورد ایرانی است كه درحدود 2480 سال پیش،فرمان دریاسالاری خویش را از سوی خشایارشاه هخامنشی دریافت كرد و اولین بانویی می باشد كه در تاریخ دریانوردی جهان در جایگاه فرماندهی دریایی قرار گرفته است. در سال 484 پیش از میلاد، هنگامی كه فرمان بسیج دریایی برای شركت در جنگ با یونان از سوی خشایارشاه صادر شد، آرتمیس فرماندار سرزمین كاریه با پنج فروند كشتی جنگی كه خود فرماندهی آنها را در دست داشت به نیروی دریایی ایران پیوست. دراین جنگ كه ایرانیان موفق به تصرف آتن شدند، نیروی زمینی ایران را 800 هزار پیاده و 80 هزار سواره تشكیل می داد و نیروی دریایی ایران شامل 1200 ناو جنگی و 300 كشتی ترابری بود. همچنین آرتمیس در سال 480 پیش...
19 ارديبهشت 1395

دخترم

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم ، با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند ، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند ، دستانت را به من بده... همانگونه که تو اولین ق...
19 ارديبهشت 1395

اولین داستان زندگی عزیز دل

سلام عزیز دل مامان   داستان زندگی تو میخوام داستان وقتی فهمیدیم خدا قراره یه گل به ما هدیه کنه رو برات تعریف کنم. روز ۲۳اردیبهشت ۱۳۹۱ بود که احتمال دادم خداقراره به ما یه نی نی ناز هدیه کنه.به خاطر همین ۲۵ اردیبهشت رفتم آزمایش و بابا عصر رفت جواب آزمایشو گرفت که مثبت بود. خیلی خوشحال بودیم نازنینم.اما تصمیم گرفتیم به دلایلی به کسی نگیم که داریم صاحب یه نی نی میشیم. روزهای بدی بود مامان جان. از بوی غذا بدم میومد و حالم به هم میخورد.از مرغ و ماهی و گوشت هم متنفر بودم.مامانی و مامان جون هم نمیدونستن تا بتونن کمکمون کنن.اما امید به اینکه خدا همیشه هوای بنده هاشو داره باعث شد نگرانیمون کمتر بشه. بابای ناز...
19 ارديبهشت 1395